یکی از روزهای تعطیل پاییزی، رفتیم کنار دریاچه نزدیک منزل، و اونجا بچه‎ها انواع پرنده‎ها رو دیدند و غازها و اردک هایی که تا یک قدمی پاهای آدم جلو می‌آمدند و کاملا اهلی شده بودند.

انقدر که مردم بهشون غذا می‌دهند اینها تا به آدمها می‌رسیدند، دهنشون رو باز می‌کردند  و از خودشون صدا در میآوردند، آیدا خیلی خوب بود ولی مونا ازشون می‎ترسید، بعد هم رفتند از روی پل رد شدند و رسیدند به جایی که ماهی سلمون داشت، اونجا یک ماهی مرده بود و بچه‌ها از من سوال می‌کردند که چرا این ماهی اینجوری شده، گفتم اینا بعد از تخم ریزی دیگه عمر چندانی نمیکنن.

آیدا با جدیت گفت بعد اینا رو مردم میگیرن میخورن؟ گفتم کسی ماهی مرده رو نمی‌خوره، با یک حال دلسوخته‎ای گفت آها پس اول زنده است بعد می‎کشنش بعد می‎خورن !!

کلا در وجنات این بچه می‌بینم که روزی به گیاهخواری روی بیاره با این اخلاق.

یکی از چیزهایی که از بچگی همش بهم میگفت این بود که مامان اگر ماهی میخری برای غذا ماهی چشم‌دار نخر! یعنی مثلا قزل آلا یا ماهی‌های کوچک.

بچه باهاشون ارتباط برقرار میکرد.